اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

مثنوی طنز

به نام ایزد حیّ تعالی 

که جان بخشید و ایمان داد ما را

 

دراین ابیات سُست و پُراراجیف!

لغاتی چند را کردیم تعریف !

 

خریّت":جیب خالی ّ وعروسی" !

ترقّی" :دستمال و چاپلوسی" !

 

خیانت ":چیزکی شیرین تراز قند" !

سلامت ":کیمیا"،معدوم" :لبخند" !

 

صداسیما":چاخان "،بازار":گنداب" !

دبیری" :گشنگی"،بدگوشت" :قصّاب" !

 

دوا" :سیمرغ"،دکتر ":عاشق پول" !

سبیلومردکِ آمپول زن :"غول" !


گدا":قارون" ورشوه :" پول چایی" !


همیشه کارمردُ م:"خودنمایی" !

 

پسند مردمان:"خوش رنگ وبویی" !

در اینجا سکّه ی رایج:"دو رویی" !

 

سعادتمند:" فرد ِ سردرآخور"!

جوان:"علاف"،دانشجو :"کتک خور "!

 

فلاکت:"دستمزد ِ درس خواندن" !

حماقت:"درصداقت راست ماندن" !

 

مدیریِّت:" عذاب زیردستان" !

پُر از شور و شعف:"دنیای پَستان" !

 

وفا:"کشک" و جهنّم:" زن ذلیلی" !

جواب حق پرستان:"مُشت وسیلی"!

 

اداره:"مرکز ِ تعظیم کردن" !

دودستی رشوه را تقدیم کردن !

 

فقیر:"آنکس که در فقدان شادی است !

وجود او در این عالم  زیادی است" !

 

غنی:" اَنبان پُر فیس و تکبّر!

که دردزدی بسی دارد تبحّر"!

 

حیا:"پَشم" و زن:"آقا"،مرد:"نوکر" !

پسر:" بابا"،پدر:"برگ چغندر" !

 

قدیمی:" زن گرفتن"،نو:"تجرّد"!

قوقولی قو:"زن" ومردانه:" قدقد"!!

 

نشان کارمندان:"جیب خالی" !

غذا:" بادهوا"،پُز :" نیک وعالی" !

 

ادب:":عنقا که پشت کوه قاف است "!

به جز بی تربیت بودن خلاف است!

 

تخصّص:"کشک و بی ارزش لیاقت" !

یگانه رمز پیروزی:"ارادت" !

 

سبیل:" افسانه"،شایع:"بی سبیلی" !

مُد ِ قرن ِ معاصر :" زن ذلیلی" !

 

پدر:" تنها نماد ِ شرمساری "!

سبکساری وجلفی،"با وقاری"!

 

پسر::" موی دراز،ابروی ِ نازک !

که در دخترشدن گردیده چابُک" !

 

فشار قبر:« ایام نداری            

 بدهکاری و بیکاری و زاری »!

 

تقلب:« کار هر ایرانی خوب "!  

اگرچه سنتی زشت است و معیوب  

 

گدا: «آن کس که با شد گردنش کج              

وایضا دست و پا و باسنش کج »!

 

ترانه:«چیزکی سُست و مزخرف         

که می خوانند آن را با کف و دف »!

 

پر از فیس و غرور:«آقای شاعر»!        

وفا و معرفت :« یک چیز نادر»! 

 

معلم:« آن که اعصابش خراب است       

برایش زندگی رنج و عذاب است »!

 

مدیر:«آن کس که بر میزش بچسبد        

به میز گنده و تیزش بچسبد»! 

 

زرنگ:«آن کس که باشد ضدّ اخلاق        

وَ دارد توی دزدی فکر خلاق »!

 

دروغین :« دوستت دارم عزیزم      

به پایت زندگانی را بریزم»؟

 

تبِ شهوت:«غزل ساز و ترانه     

اساس  شعرهای  عاشقانه»! 

 

فراوان توی دنیا:«غصه و غم»!        

بهشت و دوزخ و آینده:« مبهم »!

 

تکبّر:« کار اشخاص فروتن »!  

 دراین دنیا همیشه بهترین:« من »! 

 

بلای دیدگان و کاهش جان:        

«نگار مانکن و مانتوی چسبان»

 

کلک:«آن کس که مِی پنهان بنوشد         

برای نان مصالح می فروشد» !

 

خجالت:«بی زبانی،روی قرمز »    

پُر از خالی:«عزیزم بی تو هرگز»!

 

توقع:«آن چه بالا رفته اکنون » 

پدر:«آن کس که می باشد جگر خون »

 

هدر:«عمر تو و روز جوانی » 

تبانی:«کار  آقای   فلانی»! 

 

شعور و فهم:« یک چیز کذایی»! 

شده کار همه :« مدرک گرایی»

 

وجودت:«آنچه در خورد ازاله است »!   

سرت:«سطلی که سرشاراززباله است»!




چنین گفت رستم به افراسیاب

چو فردا برآید بلند آفتاب


بزن عینک و سوی میدان بیا
کولر بسته براسب و خندان بیا


رکود است وتوفان ودرد است و بس
به زابل فقط  ریزگرد است و بس


بیفتی به گه خوردن وهن وهن
شکستت دهد باد و توفان شن


هوای خوش و پاک و سالم مخواه
در اینجا شود روزگارت سیاه


شکستت دهد خاک و پنچرشوی
بداختری شوی،خاک بر سرشوی


نیازم دگرسوی شمشیردست
که بی شک دهد ریزگردت شکست


شجاع جوان،ای دل انگیزمرد
برآیی  گرازعهده ی ریز گرد،


تو را دزد زنجیره ای می کنم
یکی بنگی و شیره ای می کنم


کنم  پهن از بهر تو،تور را
دهم دست تو گرز وافور را


شوی خسته ازجنگ و نیرنگ من
برو سوی توران میا جنگ من



گفت یکی:همسر زیبای من

آن زن خوش قامت و رعنای من

 

کرده نوک بینی خود را عمل

تا بشود قند و هلو و عسل

 

گونه ی خود را پروتز کرده پُر

تا بچکد خوشگلی اش شُر و شُر

 

رفته دگرباره و با پول مُفت

کرده لب نازک خود را کلفت

 

فخر کند بر تن چون مانکنش

فندقی و ناز شده باسنش

 

قصّه چنین است که او الغرض

یک زن دیگر شده است و عوض

 

با مدد دکتر و زیبایی اش

سخت شده کار شناسایی اش

 

مسئله این است که دین هم کنون

صاحب آرایه شده از برون

 

هر که رسیده عَلَم افراخته

اهل روایت شده و ساخته

 

جعل احادیث فراوان شده

دشمن دینداری و ایمان شده

 

هست کنون پرسش من از شما

دُنبک و شیپور کجا و عزا؟

 

معنی دین پاکی و آزادگی

هست عدالت، ادب و سادگی

 

صحبتم این است و نباشد جز این

گم شده انگار کنون اصل دین

 

کاش یکی وا بکند این گره

تا بشناسم سره از ناسره



فیلسوفِ قرنِ حاضر"مَش تَتَل"

می  گذشت از کوچه روزی در محل

 

بود خیلی شاد و در آن حالت و

رویِ دست و پا و لبهایش تَتو

 

دید گاوی رفته رویِ پشت بام

دورِ او گرد آمده جمعی عوام

 

هرکسی می داد کُلّی مشورت

تاکه مشکل حل شَوَد فوری فقط

 

-ای تَتَل تا وصف تو سر می شود

قافیه از دست من در می رود -

 

رفت رویِ تپّه آقای "تَتَل"

گفت:" ای یارانِ بهتر از عسل

 

گردنش را با طناب و با لجام

بسته و بازآورید از پُشت بام 

 

می کشیدش تا بیفتد بر زمین

راه حل مشکل این باشد همین"

 

چونکه در رفت از دهانش این سخن

مردمانِ آن محل از مرد و زن

 

آفرین گفتند بر اندیشه اش

بر تبار و فکر و ذات و ریشه اش

 

داد و سوت و کف زدن آغاز شد

جوجه ای ناچیز باز و غاز شد

 

با تبَرّک گرم شد بازار او

پاره شد پیراهن و شلوار او

 

عدّه ای با های و هو پیش آمدند

با "تَتَل" در راه و یک کیش آمدند

 

شیر کردندش بدی را کات کن

 پیر ما می باش و تبلیغات کن

 

ای تمام هیکلت تعطیل...ها

می کنیم از خواندنت تجلیل ها

 

ماورای خطّ قرمز می دهیم

هرچه را خواندی مجوّز می دهیم

 

ای کلام و چهره ات معراجِ ما

ما به تو محتاج،تو محتاجِ ما

 

ای تمام فالوورهایت قشنگ

آن وَری هرگز نرو،این وَر بجنگ

 

الغرض بادامشان کاکتوس داد

طرح آنها پاسخ معکوس داد

 

ای بسا شخصِ شخیص و محترم

رفته دنبال بدیها یک قدم 

 

تا ابد مردودِ اهلِ دل شده

توی صحرای بدیها ول شده

 

هست شیطان در لباس خاص و عام

پس مواظب بود باید والسّلام



روبَهکی بود شرور و جَلَب

دست کج و هیز و دَله، بوالعَجَب


تیز و دو دَم ناخن چون تیشه اش
دزدیِ انگور شده پیشه اش


مفت خوری کرده،هیولا شده
مثل فلان واعظ و ملّا شده

شخم زده بوته و هر باغ را
کرده پُر از خوف و خطر باغ را


خسته شده نوکر و ارباب از او
مَردمِ دِه شاکی و در تاب از او


مشورتی کرده در آن سرزمین
خلق گشادند به روبَه کمین 

تا که به لطف و هنرخاص و عام
شب شد و روباه درآمد به دام


از همه قشری به هم آمیختند
مردم ده بر سرِ او ریختند


بر سر او گوجه زدند و خیار
باز شد از  پیش و پسش صد شیار


یک نفر آمد دُمِ او را برید
شخص دگر تار سبیلش کشید


هر نفری رفت به نزدیک او
زد لگدی بر دهن و خیک او


گفت به آن جمعیت ارباب ده
بر همگی پشت هم احسنت و زه


از جگرش آه بر آورده اید
خشتک روباه در آورده اید



ای دَمِتان گرم! یلانِ وطن
دست بدارید و دهیدش به من


می بَرَمش باغ عذابش کنم
سیخ زنم سُرخ و کبابش کنم


می زنمش کارخرابی کُنَد
توبه ی سرسخت و حسابی کند


داخل نو کیسه ای انداختش
ُبرد به باغی و نکو ساختش


روبهک تیز و چنان اژدها
گفت به ارباب رها کن مرا


از منِ بیچاره مکن موی و پوست
رشوه ای از من بستانی نکوست


هست پس از این همه وقت ای فلان
باغ تو و جوجه ی تو در امان


چونکه شنید این سخنش باغبان
گفت قبول است و تویی جان جان


خیز و برو جای دگر خوش بچَر
مرغ و دوتا جوجه ی ما را نبَر


ای که رها گشته ای از تورِ من
نیز مَرو جانبِ انگورِ من

دست به آنجای دلش کرد و رفت
داخل آن باغ ولش کرد و رفت



سودنگر،عافیت اندیش بود
در طلب منفعت خویش بود


بود غلط، نیز خطا راه او
همدم روباه و هواخواه او


عاشق پُرکردنِ جیب تهی
دزد و فلان جاش کثیف و گُهی


دزد اگر محکمه داری کند
راه زند، عزم سواری کند


دزد اگر حکم و ریاست کند
محکمه را غرقِ نجاست کند


چونکه خیانت کند ارباب ده
باب شَوَد دزدی و جرم و بِزه


راستی از سوی بزرگان رواست
از دله دزدان نتوان راست خواست


حافظ هر شخص و نگهبان او
هست فقط پاکی وجدان او

 


حکایت کنند از گدایی چو خوک
شکمباره بود و خدای سلوک


حریص و گداچشم و بسیار خوار
شکم بنده و زار و بسیارخوار


زمستان و اردیبهشت و تموز
به سوی پلو حمله بردی چو یوز


کشیدی همه مرغها را به نیش
دویدی از آن پس موال و به جیش!


لئیم و لعین بود و خوارِ شکم
فدای شکم، داغدارشکم


دَم از زُهد و عرفان زدی و نماز
خدایِ چاخان بود و راز و نیاز


به مسکین ندادی کره با پنیر
بلا بود و خصمِ صغیر و کبیر


یکی گفتش ای مردِ صاحب شکم
بیا بگذر ازخوردن و پیچ و خم!


نیرزد نمازت به قدرِ پَشیز
بکن توبه، اشک ندامت بریز


بگیری اگردست محتاج را
از آن بِه که افرا کُنی کاج را


الا ای پُر از عشق دویماج و ماست
سبیل تو را دود دادن رواست


برای کمک بر کسی پا شدن
به از سجده ی پوچ و دولّا شدن